پدربزرگم دوست دارم

+ کوتاهی زمان را وقتی فهمیدم که درکنارم نبودی پدرجونم.بچه که بودم فکرمیکردم پدرها ساعت شنی هستندتمام که بشوندپریشان میگردانی و ازتو شروع میشوند بعدها فهمیدم پدرها و مادرها مانندمدادرنگی هستند.دنیایت را رنگ میکنند ولی خودشان آب میروند...نقاشی هایت راکه کشیدی یک روز تمام میشوند..کاش کسی زودتر راستش رابه من گفته بود پدران و مادران ما مانند قند هستند..چایی زندگیت را شیرین میکنند..و خودشان تمام میشوند

ارسال شده در توسط mahsa hossein
<      1   2   3