پدربزرگم دوست دارم

چقدرزیبامیشدی اگرچشمهایت آبی نبود
وچقدرزیباترمیشدی اگرآبی نگاه میکردی.
ازتولدتاتجلی دوباره فاصله ای نیست جزمرگ.
مرگ سیاه نیست،مرگ سفیداست باشیارهای لاجوردی.
مرگ خاطره ی گرم آفتاب دراولین صبح زمستان است.
مرگ آغازاست برای کسی که روزمره نیست.
چه کسی گفت مرگ ترسناک است؟
من بارهامردم وهرگزنترسیدم.
بسیارکنجکاوم که این بارچگونه ظهورمیکنم.
شایدسنگ دردست کودک بازیگوش،شایدصحرایی پرازسراب وشایدم سجاده ی مادربزرگ وچه دل انگیز.
منتظرآن روزخوب میمانم بایک سبدپرازنصیحت های پدربزرگ که همیشه میگفت:گفتارنیک،پندارنیک،کردارنیک.


ارسال شده در توسط mahsa hossein

تاریک شد هوا و تو رفتی به شهر نور

بی درد و ترس کردی از این زندگی عبور

**************

از آن زمـــان که فاصــله افتاد بیــن ما

هر شب به یاد قبـــل تو را می کنم مرور

*************

یک چهره داشتی پر از احساس های ناب

یک قلب مطمئن پر از ایمان و عشق و شور

**********

دستی که از لطافت بسیار پینه داشت

عمری پر از شرافت و از کینه هـــا به دور
***************

رفتی اگر چه از نظر چشـــم ماولــی

از یاد ما نمی رود آن چشــمه ی صبـــور

*********

گفتی نمی دهد به کسی مهلتی اجل


خوابیده این شتر در هر خانه ای به زور


ارسال شده در توسط mahsa hossein

انگار باران باریده بود یا

خیس عرق بودم. .

نمی دانم،

گویا تمام هزار سال بدون تو را بی تو دویده بودم،

خواب بودی و من مثل کابوس مثل بختک به هیچ چیز نمی رسیدم

حتی اگر تو بودی

مثل پدربزرگ همسایه مان می مانستم

هی سوالم را تکرار می کرم

مثل چراغ قرمزی که روی 7 خشکیده بودم،

مثل غم های مادرم که تمامی نداشت، مثل تو . . .

مدت ها بود مکث کرده بودم روی لیوان روی میز

انگار سم داشت

انگار مردد بودم و انگار لیوان

رنج هزار ساله پدرانم را می مانست که تمامی نداشت و از جهل بود

و من هم از جهل بودم که هزار باره خطا می کردم

مارینو، فراتر از آبنمای دیواری بودی

اشک نما بود انگار برای روز های بعد من

انگار نمی فهمیدیم آن شراب

مرگ داشت با خودش،

با تو

و آن شب که تو خواب بودی

من مرگ بودم و تو ندانستی چرا از تو دور خوابیدم.


ارسال شده در توسط mahsa hossein

پدربزرگم ارباب بود ارباب یک روستا دراستان خراسان رضوی درزمان قدیم

هنوزم مردم روستا ارباب صداش میکردن با مردم روستا بسیارمهربون و خوشرو بود ولی بابچه های خودش یکم بدرفتاری میکردچون میدونست اگه یه لبخندبهشون بزنه روشون بازمیشه و دیگه حرمت پدربودنش رو نگه نمیدارن

پدربزرگم اسمش شمس الدین بود همه به اسم شمس الحق میشناسنش بیشتراز 5 یا 4 بار به خونه خدا سفرکرده مرد مومن ونیکوکاری بود نماز وقرانشم میخوند

پدربودن حس خوبیه اما داشتن پدر بهتره

پدربزرگم موقعی که مردم یخچال نداشتن تا یخ داشته باشن میرفت از روستاها و یا شهرهای دیگه یخ برای مردمش میاورد

مردمش اب شیرین نداشتن میرفت کوه ازچشمه ها اب برمیداشت و میاورد پدربزرگم سختی زیادی کشید حتی گاهی اوقات هیزم براشون میاورد تا بتونن نون بپزند همه توی روستا بخاری گازی نداشتن حتی گاز نداشتن بخاری هاشون هیزمی بود باید یکساعت توی بخاری فوت میکردن تا اتیشش بیشتربشه

داشتن چنین پدری بااین همه سختی خیلی خوبه

انشالله همه پدرها و مادرها بالای سره بچه هاشون باشن

بعضی بنده های خداهم مهربانند اما بعضی هاشون نه حتی نعمت هایی که خداوندبهشون داده رو شکرنمیکنند


ارسال شده در توسط mahsa hossein

بدهکار مهربونی قلب یه زنم که از بچگی صدام کرده پسرم !
.
.
.
آدم ها وقتی کودکند میخواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند
وقتی که بزرگتر میشوند پول دارند اما وقت هدیه خریدن را ندارند
اما میرسد روزی که آدم ها پول دارند وقت هم دارند ولی دیگر مادر ندارند …‏‏
.
.
.
دلت که تنگ یک نفر باشد ، خود خدا هم بیاید تا خوش بگذرد و لحظه ای فراموش کنی فایده ای ندارد …
تو دلت تنگ است ، دلت برای همان یک نفر تنگ است که تا نیاید تا نباشد هیچ چیز درست نمیشود ، هیچ چیز …
.
.
.
.
وقت زنگ انشا بود
موضوع : بابا نان داد
بچه ها می خواندند
همه از مهر پدر
همه از عشق پدر
سر نانی که دهد بر سر سفره یشان
دخترک آمد و خواند
پدرم
پدرم اهل قلم نیست
اما
می نویسد با سنگ
تا دهد نانی چند
پدرم شاعر نیست
می سراید شعری سر یک تخته ی سنگ
می نویسد سخنی
به نام مادر، ستونی بر در خانه ی دوست
می تراشد متنی
به یاد پدر، سقفی از کاشانه ی دوست
می نویسد با اندوه
سر یک خشتی خام
بهر طفلی که ندانست چطور راه رود
بهر آن کودک خسته…….. که نشد، از تب و تاب رسیدن بدود
بهر آمال جوانی که پی صندوقچه ی گنج، دست خالی به سر دار رود
پدرم پیشه اش حجاریست
می تراشد سنگی تا سخن تازه کند
روزگاری که نماند از ما
جزهمان نامی چند، سر یک تخته سنگ
معلم دستی زد
گفت نوبت مهتاب است
مهتاب
بی دفتر
با بغض
زیر لب زمزمه کرد
بابا
بابا
من ندارم یادش
بچه ها خندیدند
گفت: من فقط میدانم
پدرم شعریست روی یک خشتی خام
پدرم موضوعیست سر سنگ حجار
پدرم قهرمانیست به کلام یک مادر
گفت با اندوه
من ندارم یادش
من فقط میدانم
بابا
بابایی که نان داد………….جان داد


ارسال شده در توسط mahsa hossein

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه… و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری…
.
.
.
.

یادش بخیر وقتی مریض میشدیم و پزشک ازمون میپرسید بیماریت چیه ؟ منتظر مادرمون میشدیم و همیشه جواب دادن رو به اون میسپردیم چرا که میدونستیم مادر همون احساسی رو داره که ما داریم حتی از خودمون بیشتر دردمون رو احساس میکرد !!!
.
.
.
بهشت هم خشک سالیست !!!
این را دیشب از کف پای مادرم که ترک خورده بود فهمیدم …
بی نظیر بود


ارسال شده در توسط mahsa hossein

ساله که بودم
فکر می‌کردم پدرم هر کاری رو می‌تونه انجام بده.

5 ساله که بودم
فکر می‌کردم مادرم خیلی چیزها رو می‌دونه.

 

6 ساله که بودم
فکر می‌کردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.

 

8 ساله که شدم
گفتم مادرم همه چیز رو هم نمی‌دونه.

 

14 ساله که شدم
با خودم گفتم اون موقع‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

 

15 ساله که شدم
گفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمی‌دونه…

 

16 ساله که بودم
گفتم زیاد حرف‌های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله!!

 

17 ساله که شدم
دیدم مادرم خیلی نصیحت می‌کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده!!

 

18 ساله که شدم
وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین‌طور بیخودی به آدم گیر می‌ده عجب روزگاریه.

 

21 ساله که بودم
پناه بر خدا مامانم به طرز مأیوس کننده‌ای از رده خارجه…

 

25 ساله که شدم
دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای درباره این موضوع می‌دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته.

 

30 ساله بودم
به خودم گفتم بد نیست از مادر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره.

 

40 ساله که شدم
مونده بودم پدر و مادرم چطوری از پس این همه کار بر میومدن؟ چقدر عاقلن، چقدر تجربه دارن.

 

45 ساله که شدم… حاضر بودم همه چیزم رو بدم که اونا برگردن تا من بتونم باهاشون درباره همه چیز حرف بزنم!
اما افسوس که قدرشونو ندونستم…… خیلی چیزها می‌شد ازشون یاد گرفت!

 

حالا که اون‌ها هستند… تو هم هستی… یه خورده قدرشون رو بدون…!


ارسال شده در توسط mahsa hossein

پدر و پسر داشتن صحبت میکردن . . .
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو ؟
پسر میگه : من !
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو ؟؟ !
پسر میگه : بازم من شیرم !
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو !؟
پسر میگه : بابا تو شیری !
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا . . .
به سلامتی هرچی پدره . . .


ارسال شده در توسط mahsa hossein

داشتم با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه . . .
اتفاقا” دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الف
یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا . . .
با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه . . .
گفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد . . .
تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی . . .
اینجا نوشته چهار حرفی . . .
ولی تو که حرف نداری . . . !!! 

 

 

تو 10 سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
تو 15 سالگی : ” ولم کنین ”
تو 20 سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”
تو 25 سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ”
تو 30 سالگی : ” حق با شما بود ”
تو 35 سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
تو 40 سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست  . . .
.


ارسال شده در توسط mahsa hossein

میدونی بزرگترین درد دنیا چیه ؟
اونی که تا دیروز دردمون درد هات بوده
اگه تنها بمونه درد میکشه
اون یه نفر ” مادره ”
تو رو خدا مواظبش باشین . .

 

 

 

دلتنگ حضورت هستم ” پدر ” ، اى کاش تصویرت نفس میکشید . . .
” تقدیم به همه ى پدرهایى که در بین ما نیستندُ ما گرمیه دستاشونُ کم داریم ”

 


تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست . . .
اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند و با وجود همه مشکلات ، به تو لبخند زد تا تو دلگرم شوی . . .
که اگر بدانی چه کسی کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است ؛ ” پدرت “را می پرستیدی

 

 

پیشتمی حاجی شهر ، پینه بسته
دستان پدرم نیز همینطور !
بزرگتر که شدم ، تازه فهمیدم ، پدرم با دستانش نماز می خواند !
به سلامتی همه پدرها . . .

 

 


ارسال شده در توسط mahsa hossein
<      1   2   3      >