دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ
آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و
دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه
قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش
در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ،
هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت ...
کنار پنجره ی ایوان ، روی طاقچه گلدان بود
درخت سیب ، بهار که میشد صدایم میکرد
سایه اش را می گویم
همان جایی که استکان و قوری برای چای خوردن بود
مادربزرگ یادت هست ؟
دلم همیشه برای قصه های شیرینت تنگ میشد
حالِ تو هم بد می شد اگر حالِ دلم بد می شد
بهار که می آمد ، حوضِ ماهی ها چه خوش رنگ میشد
اصلا تمام خوشبختی ها درونِ خانه ی تو جمع میشد
مادربزرگ یادت هست ؟
با خندیدنت چینیِ شکسته ی دلم بند میشد
دستِ خودم نبود ؛ می مردم اگر یک مو از سرت کم میشد
بهار که می آمد می گفتی : دختری زیبا درونِ کوچه ها قدم می زند
بهار را می گفتی …
وقتی تمامِ درختان به شوقِ دیدنش شکوفه می دهند !
یادت هست ؟
وقتی پدر نیست انگار زندگی هم نیست آرامش هم نیست
وقتی پدر نیست انگار همه چیز عوض شده
وقتی پدر نیست انگار زندگی با هیچ چیزی شیرین نمیشه
وقتی پدر نیست انگار خنده ها از هزاران گریه تلخ تر میشه
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد تا با پدرم بودن را
بیشتر احساس میکردم
کاش میشد دوباره تو آغوشش برم و بهش بگم دوستش دارم
بهش بگم بابا زندگی بی تو معنا نداره
کاش میشد فرصت های از دست رفته رو جبران کرد…
بابا خیلی دوست دارم دلم برات تنگ شده
* خدایااااا مواظب بهترینم باش *
آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو…
تو کجایی پدرم…؟!
آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو…
بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا…
آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو…
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم.
آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو…
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو…
پدر ای یاد تو آرامش من…!
امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!
جانِ من زود بیا
بغلم کن پدرم…!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو…
به خدا دلتنگم!
رو به رویم بِنِشینی کافیست
همه دنیا به کنار…
گرچه از دور ولی، من تو را میبوسم
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو …
یادت گرامی ، روحت شاد
پدر مرا ببخش
مرا ببخش که هرگز برای نبودت جلوی دیگران اشک نریختم که نکند دلشان بگیرد
مرا ببخش که عشق به تو را پنهان کردم تا نخواهند دیگران ناراحت شوند
مرا ببخش که دلتنگیهایم برایت را پنهان کردم تا دیگران نفهمند و غم و غصه بخورند
مرا ببخش
اما من دوستت دارم
روزت مبارک فرشته قلب من
ای کاش کنارم بودی همین یک شب را
ای پدر مهربانم گرچه به کنارم نیستی اما
وجود تو را همیشه در کنارم حس میکنم و میدانم همیشه مواظبم هستی
دوستت دارم و همیشه دل تنگت که فقط یک بار دیگه دستانت را بگیرم
پدربزرگ وقتی که رفتی مادربزرگ کرسی دموده ی ما را داد به احمد اقا سمسار.ان گوشه کنار دیوار شومینه ساخت.یک دست مبل راحتی هم گذاشت جای کرسی.
اینجا همه چیز عوض شده.
از وقتی که دیگر برایم اسفند دود نمیکنی همه اش همین طوری..............
پدربزرگ از وقتی که رفتی من تکه تکه گم می شوم.
همین دیروز بود که دو قدم مانده به صبح فردا گم شد.........
پدربزرگ شاهنامه به دست نشسته بود،
و همان عینک قدیمی و و همیگشی را
به چشم زده بود
و برایمان قصه ای شیرین و فرهاد را می خواند .
انگاری آن داستان
طلایه گر خاطرات قدیمی اش بود
زیرا
قطره اشکی در زیر عینکش
به بازی مشغول بود
اما
سریع آن را پک کرد
و به جایش لبخند
کنج لبش لانه کرد
و تعارفی زد که آجیل بخوریم
تا شاید قضیه را ماست مالی کند
و همینطور هم شد
و همه مشغول آجیل خوردن شدن
به جزء من که نمی دانستم آ ن قطره اشک
چه بود
یادش بخیر چقدر کنجکاو بودم ...
آن روزها گذشت
و من نفهمیدم آ
اما حال که
شاهنامه را برای نوه هایم
میخوانم
و تنها
به جای او ،
اشک هایم همدمم هستند
میفهم که قطره های اشک
همان مادربزررگ بودند
پدر دستشو گذاشت رو شونه پرش و ازش پرسید،من قوی ترم یا تو؟
پسر گفت:من!
پدر با کمی دلشکستگی دوباره پرسید،من قوی ترم یاتو؟
پسر گفت:من!
پدر،با دلی گرفته به یاد همه ی زحماتی که کشیده بود...دستشو از روی شونه پسرش برداشت و دو قدم دورتر...پرسید:من قوی ترم یاتو؟
پسر گفت:شما!
پدر گفت:چرا نظرت عوض شد؟
پسر جواب داد:(وقتی دستت رو شونه ام بود،فکر می کردم دنیا پشتمه...)
به یاد همه ی پدرایی که دنیایی بودن و از دنیا رفتن.....صلوات!
از خدا پرسیدم: معنی بابا چیست ؟
با پدر فرقش چیست ؟
اصلا از ریشه و بن صرفش کن !
ای خدا واژه ی بابا تو بگو نقشش چیست ؟
از خدا پرسیدم:
پدرم وقتی رفت
لحظه ای از نظرش دختر نازش نگذشت ؟
فکر دردانه نگارش را کرد ؟
دلهره یا عطشی از ته قلبش نگذشت ؟
از خدا پرسیدم: جای بابارا چه کسی می گیرد ؟
ای خدا بعد از او گریه ، غم کار من است ؟
التیام دل من کیست خدا ؟
چه کسی پشت و پناه دل بیتاب من است ؟
چه کسی بار غم او ز دلم بردارد ؟
چه کسی روی دلم مرهمی از جنس بشر بگذارد ؟
پاسخم داد خدا گوش کنید:
پاسخش محکم بود
پاسخش جنس نفس های بهار
پاسخش بی غم و بی ماتم بود
مردی از جنس شقایق ها را
و جدا از همه آدم ها را
شعبده ، معجزه ای زیبا را
برده از عمق دلم او همه ی دلزدگی ها ، همه سختی ها را
او همان یک نفری ست که اندوه مرا دزدیده
او همان یک نفری ست که غم هام ازو خشکیده
او همان یک نفری ست که خوبیش نگنجد به کلام
از همان هاست که عالم به خودش کم دیده
معنی بابا را با همین یک نفر او معنا کرد
فرق بابا و پدر را خوب بر من فهماند
عشق بابا را خوب در دلم نجوا کرد
پدرم رفت ولی بابا هست
پدرم رفت ولی جای محبت هایش
جای هر کوشش بی پروایش
جای دلگرمی غم فرسایش
در جهانی که به ندرت بتوان مردی یافت
یک نفر هست که نامش باباست
مثل بابای شماست
مثل هر بابایی فکر دردانه بهارش هم هست
فکر آینده و هر روز و شب دختر زیبایش هست
فکر احساس ظریف گل نازش هم هست
پدرم رفت ولی بابا هست . . .