سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدربزرگم دوست دارم

پدربزرگ شاهنامه به دست نشسته بود،

 و همان عینک قدیمی و و همیگشی را

به چشم زده بود

و برایمان قصه ای شیرین و فرهاد را می خواند .

انگاری آن داستان

طلایه گر خاطرات قدیمی اش بود

زیرا

قطره اشکی در زیر عینکش

به بازی مشغول بود

اما

سریع آن را پک کرد

و به جایش لبخند

کنج لبش لانه کرد

و تعارفی زد که آجیل بخوریم

تا شاید قضیه را ماست مالی کند

و همینطور هم شد

و همه مشغول آجیل خوردن شدن

به جزء من که نمی دانستم آ ن قطره اشک

چه بود

یادش بخیر چقدر کنجکاو بودم ...

آن روزها گذشت

و من نفهمیدم آ

اما حال که

شاهنامه را برای نوه هایم

میخوانم

و تنها

به جای او ،

اشک هایم همدمم هستند

میفهم که قطره های اشک

همان مادربزررگ بودند


ارسال شده در توسط mahsa hossein