پدربزرگ شاهنامه به دست نشسته بود،
و همان عینک قدیمی و و همیگشی را
به چشم زده بود
و برایمان قصه ای شیرین و فرهاد را می خواند .
انگاری آن داستان
طلایه گر خاطرات قدیمی اش بود
زیرا
قطره اشکی در زیر عینکش
به بازی مشغول بود
اما
سریع آن را پک کرد
و به جایش لبخند
کنج لبش لانه کرد
و تعارفی زد که آجیل بخوریم
تا شاید قضیه را ماست مالی کند
و همینطور هم شد
و همه مشغول آجیل خوردن شدن
به جزء من که نمی دانستم آ ن قطره اشک
چه بود
یادش بخیر چقدر کنجکاو بودم ...
آن روزها گذشت
و من نفهمیدم آ
اما حال که
شاهنامه را برای نوه هایم
میخوانم
و تنها
به جای او ،
اشک هایم همدمم هستند
میفهم که قطره های اشک
همان مادربزررگ بودند